این فریاد های خاموش، آخر پرده ی گوشم را بر باد می دهد امین روزها را پشت سر می گذاشت. بدون امید به آینده، بدون فکر کردن به آن. او در لحظه زندگی می کرد بدون خبر داشتن از اینکه، یک موج در راه بود. یک موج بزرگ که همه چیز رو بهم می ریخت و همه چیز بدتر می شد... چه شب ها که سحر نکردیم چه روز ها که روزه کشیدیم چه اشک ها نریختیم، چه لبخند ها که نزدیم چه خاطرات که نساختیم چه دنیایی کاشتیم ما دفتری داشتیم خط هایش من، تو کنار هم اما بی خود... تو نیستی و هستی انگار نبوده بار سفر بستی من هنوز هستم، مثل شب های بی سحر بگو شب بخوابد، من بیدارم/من شب را زنده نگه میدارم من من، هستم، من خدا هستم. می توان به من دروغ گفت! ///// سلام من، حالت چطور است؟ یک چای مهمان من باش. تو دنیای سردم، به تو پشت کردم(!) اگر راه نداد، نمیتوان راهی یافت. اگر نخواست، نمیتوان درخواست کرد این توئی، همین که هستی اگر خوششان بیاید، آمد، اگر نیاید، میروی.
چرا آن لباس قرمزت را میپوشی؟ تا مرا دیوانه تر کنی چشمای خیس من، این چشمه های غم دیوونه ی توان با این خیال پوچ که چشمای تو دیوونه ی منن چقدر سایه ام لاغر شده است! چقدر ساکت حرف می زند... این زندگی من است یا سایه ام! چرا آینه ام تصویر ندارد خودت را کنترل میکنی. همه چیز خوب است. می گذرد ولی خبر نداری از جای دیگری بیرون زده است همه چیز ناگهان به هم میریزد، ما چای میخوریم دور میز، پیانو مینوازد، سقف پایین می آید، همه چیز آوار می شود پیانو می زند در میان گرد و خاک در میان چایی های سنگین، غلیظ در میان خاک مهمانی تمام می شود همه چیز ناگهان عوض می شود. سقف شادی هایت پایدار